۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه
پيرمرد ساده اي بود، هر جا كه مجالي مي يافت ناله از غربت مي كرد و آرزوي بازگشت به خانه
قريب بود و غريب و اين غربت را كسي در نمي يافت
مي خنديدم و ترحم مي كردم.
خوب يادم است در كنار مسجد قبا با همان چشم هاي معصومش التماس مي كرد كه به خانه برگرديم
وقتي به اتوبوس برگشتم گفت چه خبر بود گفتم كه هيچ خبري نيست همه ي خبرها پيش توست
نمي دانم شايد واقعا هم همين طور بود.
چند وقت پيش هوس كربلا داشت و تا امامزاده اي بردندش!
و در آخر هم وقتي كه تنها مانده بود و همه ي كسانش به سمتي رفته بودند
و مونس تمام زندگيش به كربلا،ما او را گم كرديم
چند روزي به دنبالش بودند تا بالاخره در بيابان جستندش بيهوش و بينوا
وقتي به هوش آمده بود گفته بود داشتم به كربلا مي رفتم براي جستن زنم!
و بعد از يك روز هم مرد
روحش شاد

در زندگي زماني مي رسد كه ديگر هيچ كس تاب تحمل تو را ندارد و در بين كساني كه ستون هاي زندگيت هستند غريب مي شوي، گويا بار اولست كه به تو مي نگرند و بين تو و آنها ديوارهاي شيشه اي ضخيمي است كه نه تنها احساست از آن رد نمي شود كه حتي نگاهت را هم نمي بينند و التماس چشمانت نيز به آنها نمي رسد چه برسد به فريادت!
و اين سرانجامي است كه بيش از هر چيز از آن مي ترسم
دعا كنيم كسي در دياري غريب نباشد و غريبي نااميد

About Me

عکس من
ققنوس
از ديار نون نجف آبادم متولد 1364 به عكاسي علاقه مندم و مي نويسم تا در گستره ي بي كران وب گم شود و شايد ...
مشاهده نمایه کامل من