۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه
Dummy Flowers!

براي ثبت مرگ در يك روز باراني به قبرستان رفتم، من بودم و مردگان و كلاغان، سه همدم در پايان زندگي!
مانند كلاغ هاي دوست سرتاسر قبرستان را وجب به وجب مي گشتم چشمم خورد به گلي زيبا در ويتريني بالاي يك قبر
نزديك تر رفتم و ديدم كه خبري از بهار و طراوت نيست سالهاست كه اين گل بدون آنكه از سرما و گرما گزندي ببيند برجاي مانده است
و قطره هاي باران، چه ساده لوحند كه فكر مي كردند بايد براي اين گل خود را فنا كنند،
نشستم و فكر كردم و به خودم خنديدم، اگر قطره هاي باران از روي لطف خود را فدا مي كنند عجيب نيست، عجيب اينكه من كه در پي شكار حقيقتي بودم هم فريب خوردم.
يادم به حرفهاي دكتر شريعتي افتاد:
به راستي چرا عشق ها راستند و معشوق ها دروغ؟!

About Me

عکس من
ققنوس
از ديار نون نجف آبادم متولد 1364 به عكاسي علاقه مندم و مي نويسم تا در گستره ي بي كران وب گم شود و شايد ...
مشاهده نمایه کامل من