۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه
crow


نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است

به خیسی ِ چمدانی که عازم ِ سفر است

من از نگاه ِ کلاغی که رفت فهمیدم

که سرنوشت ِ درختان ِ باغ مان تبر است

...

به کودکانه ترین خواب های ِ توی ِ تنت

به عشق بازی ِ من با ادامه ی ِ بدنت

به هر رگی که زدی و زدم به حس ِ جنون

به بچه ای که توام در میان ِ جاری ِ خون

به آخرین فریادی که توی ِ حنجره است

صدای ِ پای ِ تگرگی که پشت پنجره است

به خواب رفتن تو روی ِ تخت ِ یک نفره

به خوردن ِ دمپایی بر آخرین حشره

به هرگزت که سوالی شد و نوشت کدام

به دست های ِ تو در آخرین تشنج هام

به گریه کردن ِ یک مرد آن ور ِ گوشی

به شعر خواندن تا صبح ِ بی هم آغوشی

به بوسه های ِ تو در خواب ِ احنمالی ِ من

به فیلم های ِ ندیده، به مبل ِ خالی ِ من

به لذت ِ رویایت که بر تن ِ کفی ام ...

به خسته گی تو از حرف های ِ فلسفی ام

به گریه در وسط ِ شعرهایی از سعدی

به چای خوردن ِ تو پیش ِ آدم بعدی

قسم به این همه که در سرم مدام شده

قسم به من، به همین شاعر ِ تمام شده

قسم به این شب و این شعرهای ِ خط خطی ام

دوباره بر می گردم به شهر ِ لعنتی ام

به بحث ِ علمی ِ بی مزه ام در ِ گوش ات

دوباره برمی گردم به امن ِ آغوش ات

به آخرین رویامان به قبل ِ کابوس ِ

دوباره برمی گردم به آخرین بوسه

شعر: سید مهدی موسوی

با صدای شاهین نجفی



وقتی در پی تمام شدن ناتمامها می دوی
وقتی تمام صفحات زندگیت را ورق میزنی تا به دنبال جمله های ناتمام بگردی که در انتهای کلمات بریده شان نقطه بگذاری
وقتی در نگاه آشنایت هیچ آشنا نمی بینی
وقتی احساس کردی که ای کاش میتوانستی کاسه ی سرت را مثل یک هندوانه با قاشق بتراشی و از تمام هر آنچه هست خالی کنی
وقتی که احساس کردی که تلخی سرشاری تمام درونت را فراگرفته و در پس هر رنگی نیرنگیست
وقتی که دستهایت ملتمست را بریدند
به یاد داشته باش که تو محکوم به صد سال تنهائی هستی!
و دوباره برگرد به شهر لعنتیت! و با لبخندی به زیبائی تمام هنرپیشه های دنیا برای آدمیانی که بر تو سلام می کنند بخند و بگذار تا باورکنند که زندگی زیباست!
اگر کلاغ شوی صدها سال زندگی خواهی کرد
دنیای عجیبیست باید بین عاقل بودن و مردن و دیوانه بودن و ماندن یکی را انتخاب کنی, عجله کن که جلادان و مداحان هر یک به انتظار پاسخ تو ایستاده اند و اگر تو انتخاب نکنی , هر آنگونه که صلاحت! بدانند سرت می برند.!

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه
پيرمرد ساده اي بود، هر جا كه مجالي مي يافت ناله از غربت مي كرد و آرزوي بازگشت به خانه
قريب بود و غريب و اين غربت را كسي در نمي يافت
مي خنديدم و ترحم مي كردم.
خوب يادم است در كنار مسجد قبا با همان چشم هاي معصومش التماس مي كرد كه به خانه برگرديم
وقتي به اتوبوس برگشتم گفت چه خبر بود گفتم كه هيچ خبري نيست همه ي خبرها پيش توست
نمي دانم شايد واقعا هم همين طور بود.
چند وقت پيش هوس كربلا داشت و تا امامزاده اي بردندش!
و در آخر هم وقتي كه تنها مانده بود و همه ي كسانش به سمتي رفته بودند
و مونس تمام زندگيش به كربلا،ما او را گم كرديم
چند روزي به دنبالش بودند تا بالاخره در بيابان جستندش بيهوش و بينوا
وقتي به هوش آمده بود گفته بود داشتم به كربلا مي رفتم براي جستن زنم!
و بعد از يك روز هم مرد
روحش شاد

در زندگي زماني مي رسد كه ديگر هيچ كس تاب تحمل تو را ندارد و در بين كساني كه ستون هاي زندگيت هستند غريب مي شوي، گويا بار اولست كه به تو مي نگرند و بين تو و آنها ديوارهاي شيشه اي ضخيمي است كه نه تنها احساست از آن رد نمي شود كه حتي نگاهت را هم نمي بينند و التماس چشمانت نيز به آنها نمي رسد چه برسد به فريادت!
و اين سرانجامي است كه بيش از هر چيز از آن مي ترسم
دعا كنيم كسي در دياري غريب نباشد و غريبي نااميد

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه
Mirror
وقتي براي مرده بودن زنده هستيم
گهواره با تابوتمان فرقي ندارد

روزها و ساعت ها مي گذرد و هفته ها و ماه ها از پي هم مي آيند و مي روند
ولي هميشه در روزها و هفته ها و ماه ها و سالها هميشه لحظاتي هست كه وقتي به تكرار نزديك مي شوند
قلب آدمي به تكاپو مي افتد بعضي وقت ها اين تپش براي شور زندگي است و بعضي وقت ها براي شوق مرگ
نيازي نيست كنج خلوتي پيدا كني براي يافتن اين لحظات، خواهي نخواهي خواهند آمد و خواهي نخواهي خودت مي داني كه مي آيند و مي داني كه نمي تواني خودت را به آن كوچه بزني
و چه لذت هائي كه تكرارش برايت ملال آور شده، آرزو مي كني تمام اين لذات را از تو بگيرند و در نكبت زندگيت تنها بماني
ولي سر خودت را نمي تواني كلاه بگذاري
مي دانم و مي داني كه دوستشان داري، لحظاتي را كه براي تكرارشان حاضري همه ي عمر را به پاي آن لحظه بريزي
ولي افسوس كه از آن ها فقط يك خاطره مانده در گردش ايامشان
خاطرات قشنگمان را مانند پونز هاي طلائي به ديوار زندگي زده ايم و خودمان را با آن آويزان كرده ايم
و خوشحاليم!
و خوشحال باش چون اگر اين پونز ها نباشند مي افتي
عجب گذر و گذاري! و اينجاست كه مي گوئي " چون مي گذرد غمي نيست"
سرت را بالا كن و به پونزهايت نگاه كن همانطور كه داري لذت تماشاي آن ها را مي بري دستت را دراز كن به سمت زمين و در لابه لاي اين تاريك شوم دنبال پونزهاي طلائي ديگري بگرد، پيدا خواهي كرد مي دانم
و چقدر ارزشمندند افسوس كه در تاريكي زمين گمشده اند ولي بدان كه آن ها هم منتظر تو هستند كه بيابيشان
نازنين چاره اي نيست راهي است كه بايد رفت با لذت برو!
و سعي كن كه مثل مردمان خاكستري نباشي كه براي مرده بودن زنده هستند...
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه
Dummy Flowers!

براي ثبت مرگ در يك روز باراني به قبرستان رفتم، من بودم و مردگان و كلاغان، سه همدم در پايان زندگي!
مانند كلاغ هاي دوست سرتاسر قبرستان را وجب به وجب مي گشتم چشمم خورد به گلي زيبا در ويتريني بالاي يك قبر
نزديك تر رفتم و ديدم كه خبري از بهار و طراوت نيست سالهاست كه اين گل بدون آنكه از سرما و گرما گزندي ببيند برجاي مانده است
و قطره هاي باران، چه ساده لوحند كه فكر مي كردند بايد براي اين گل خود را فنا كنند،
نشستم و فكر كردم و به خودم خنديدم، اگر قطره هاي باران از روي لطف خود را فدا مي كنند عجيب نيست، عجيب اينكه من كه در پي شكار حقيقتي بودم هم فريب خوردم.
يادم به حرفهاي دكتر شريعتي افتاد:
به راستي چرا عشق ها راستند و معشوق ها دروغ؟!
۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه
HORRIBLE!

در جائي به دنيا مي آئي و شروع به حركت مي كني در نقطه ي شروع
شفاف و پاك و دوست داشتني هستي، هر رهگذري در آرزوي توست
و تو حركت مي كني و پيش مي روي در مسير حركتت بقيه نيز به تو مي پيوندند و در ميان آنان هستند كساني كه پاكيشان آلوده گشته و ديگر زلال نيستند و تو نادانسته يا ناخواسته با آنها پيش ميروي و با آنها يكي مي شوي و مي روي تا اينكه روزي ديگر كسي در آرزوي تو مثل قبل نيست، ولي الان بزرگ شده اي و خروشان و حرمت پيدا كرده اي! حرمتي كه به خاطر ترس از توست و تو پيش مي روي، سركش و خروشان و كسي را ياراي مقابله با تو نيست و هر كه را مي بيني در مواجه با تو يا حذف مي شود يا با تو مي شود يا راه فراري مي يابد تا از تو در امان باشد و تو پيش مي روي.
اكنون به خودت نگاه كن ديگر آن سفيدي زلال و پاك با تو نيست تيره شده اي آلوده ي دنيا و مردمانش
چه مغرورانه پيش ميروي افسوس كه تو سرانجام خود نمي داني
كم كم در دنياي دون اين مردمان گم مي شوي و تحليل مي روي
پير مي شوي و كوچك مي شوي و به جائي مي رسي كه ديگر كسي از تو نمي ترسد
و تو همچنان نادانسته ادامه مي دهي و رنگ تو تيره تر مي شود
بوي تعفن از اين دنيا گرفته اي كم كم همه شروع به گريز از تو مي كنند
و تو چاره اي نداري جز اينكه ادامه بدهي
ولي ديگر پير و خسته شده اي و توان رفتن نداري، زمين گير شده اي
مي ماني و تبديل به موجودي متعفن مي شوي كه ديگر كسي به سراغت نمي آيد
باتلاق شده اي! جائي ترسناك و مرموز و اين پايان شوم توست
داستان تو هم اي زاينده رود مثل آدميان روزگار ما شده است
اي كاش از همان ابتدا به سمت دريا رفته بودي

About Me

عکس من
ققنوس
از ديار نون نجف آبادم متولد 1364 به عكاسي علاقه مندم و مي نويسم تا در گستره ي بي كران وب گم شود و شايد ...
مشاهده نمایه کامل من